رمان قرار نبود(قسمت ششم)
تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 21:28 | نویسنده : eli

- عقلتو از دست دادی ترسا؟!!!

گوشیو از گوشم فاصله دادم تا صدای جیغ آتوسا کرم نکنه. وقتی خوب جیغ کشید گفتم:

- ای بابا! زندگی منه! حق ندارم خودم براش تصمیم بگیرم؟

- آخه کیو می خوای از نوید بهتر؟ نیما هم شنیدم ازت خواستگاری کرده و به اونم جواب رد دادی! می دونی به چه حالی افتاده؟ فکر کردم به اون جواب رد دادی که نویدو قبول کنی!

- نه این نه اون ... آقا ولم کن دیگه

- حداقل یه دلیل بیار ...

- من هنوز بچه ام ...

- بیست سالته! بچه ای؟!

نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم:

- خودتو یادت رفته بیست و سه سالگی شوهر کردی؟ پا هم که بخوام بذارم جا پای تو سه سال دیگه وقت دارم.

- من خواستگار به این خوبی اگه داشتم هجده سالگی شوهر می کردم احمق!

- بس کن دیگه آتوسا تو تا صبح هم که جیغ جیغ کنی من زیر بار نمی رم نظرمم عوض نمی شه. پس سلام به مانی برسون خداحافظ ...

گوشیو قطع کردم و پرتش کردم روی تخت. بعدم از جا بلند شدم و رفتم به سمت اتاق بابا ... باید باهاش اتمام حجت می کردم. تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای بوق ( یا همون بفرمایید بابا) وارد شدم و درو بستم. بابا نگاهی به سرتاپای من کرد و گفت:

- چیزی شده که تو امدی اینجا؟ عادت نداشتی بیای توی اتاق کار من ...

- اومدم باهاتون جدی حرف بزنم ...

- اوه بله ... بفرمایید منم جدی گوش می کنم.!

- بابا منو دوست داری؟

بابا لحظاتی نگام کرد و گفت:

- مگه می شه نداشته باشم ته تغاری؟

- نمی ذاری برم بابا؟

انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسید:

- کجا؟

- کانادا ...

فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد ... با عجز گفتم:

- چی کار کنم که بذاری برم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟

بابا لحظاتی نگام کرد و سپس گفت:

- چرا یه راه داره ...

- چه راهی؟!

- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستی برو ...

ای خدااااااااااااااا چرا اینقدر ما دخترا بدبختیم دو روزه دیگه می ترسم بهمون بگن حق نداری آب بخوری شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور. ایشالله نسل مردا از روی کره زمین محو می شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقیه را بهم بزنه. با خودم گفتم شاید خود بابا راه حل بهتری ارائه بده. ولی انگار تقدیر برام خوابای دیگه ای دیده بود. با خونسردی گفتم:

- این آخرین راهه؟

- آخرین و تنها ترین راه ...

از جا بلند شدم و گفتم:

- باشه بابا ...

بدون زدن حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون. عزیزجون لیوانی شربت آناناس دستم داد و گفت:

- نه نه چته؟ چن وقته راه به حال خودت نمی بری؟ عین کفتری که مونده زیر بارون بال بال می زنی؟ چیزیته؟

- نه عزیز جون ... حل می شه ... انشالله که حل می شه ...

- خوب نه نه اگه با من نمی خوای حرف بزنی حداقل با خواهرت حرف بزن اون که جونشه و تو ... خیلی هم نگرانته ...

- باشه عزیز به وقتش با اونم حرف می زنم ...

- شبرتتو بخور یه ذره جون بگیری ...

شربتو یه نفس سر کشیدم و لیوانشو دادم دست عزیز. دوباره راه اتاقم رو در پیش گرفتم. فکری تو ذهنم بود که باید حسابی روش کار می کردم....

بالاخره پنج شنبه رسید. برعکس پنج شنبه های دیگه حسابی استرس داشتم بیشتر از همیشه به خودم رسیدم ولی باز هم آرایش نکردم ساده بهتر بود! شبنم و بنفشه تو سر هم می زدن و می خندیدن ولی من انگار توی این دنیا نبودم فقط تو فکر نقشه ام بودم. بنفشه زد سر شونه ام و گفت:

- چته؟! تو فکری؟!

- هیچی ... چیزی نیست ...

- تو گفتی منم باوز کردم .. عین این اصیل زاده های انگلیسی شدی! کلاس می ذاری؟!

- بخواب مینیم بابا! کلاسم کجا بود .. تو فکرم .

- تو فکر شووور؟

- نمی دونم ... شاید ...

- کسیو پیدا کردی؟

- نمی دونم ... شاید ...

- کاسکو ....

- طوطی عمه اته !

- خب هی حرفتو تکرار می کنی عین طوطی ...

- چی بگم بهت؟

شبنم وارد بحث شد و گفت:

- از دو هفته پیش که با هم حرف زدیم تا الان رنگ و روت که حسابی پریده تر شده دل و دماغ درست و حسابیم که نداری. اون هفته هم که نیومدی پاتوق این هفته هم که اومدی عین برج زهرمار شدی. به ما بگو چته شاید بتونیم کمکت کنیم ...

بنفشه گفت:

- تازه یادم رفته بود بگم اون هفته که نیومدی تا رفتیم توی رستوران گربه های چشم رنگی یهو برگشتن طرفمون و پچ پچشون رفت بالا ... بعد نمی دونم چی بهم گفتن که آقا آرتان برای اولین بار افتخار دادن سرشونو آوردن بالا و یه نگاه مرحمت فرمودن سمت ما ... ولی باور کن همچین اخمی به ما و به دوستاش کرد که هم ما و هم دوستاش شاشیدیم تو خودمون ...

- بی تربیت!

- قربون تو برم من با تربیت!

ماشین را پارک کردم و گفتم:

- بریزین پایین کار داریم ...

- بله دیگه چه کاری واجب تر از شیکم!

شبنم جیغ بنفش کشید:

- وای بنفشه این فراریه دوباره اینجاست!

- اون هفته هم بود ...

- عجیب دوست دارم بدونم مال کیه ...

- شرط می بندم مال صاحب رستورانه ...

دستشونو کشیدم و گفتم:

- اینقدر حرف نزنین بیاین بریم ...

همه با هم وارد شدیم و اول از همه نگاهم به سمت میز گربه های چشم رنگی کشیده شد. هر چهارنفر حضور داشتن و قبل از ما حاضریشان را زده بودن. بی توجه به آنها نشستم سر میز و مشغول باد زدن خودم شدم. بنفشه گفت:

- گرمته؟ هوا که دیگه گرم نیست! من سردمم هست ...

بنفشه چه خبر داشت از درون سوزان من! از کجا می دونست دوستش چه مسئولیت سنگینی روی دوشش داره سنگینی می کنه؟ دوباره نگاهم به آن سمت کشیده شد. آرتان هم یک لحظه سرش را بالا گرفت. چشمان خمار عسلی رنگش در میان صورت گرد و برنزه اش می درخشید. بنفشه کنار گوشم نالید:

- به خدا حالا قلبم وایمیسه! چرا این بشر اینقدر خوش تیپ و نازه؟

شبنم گفت:

- ازش پیداست مث سگ می مونه ...

بنفشه گفت:

- منم که سگ پسند!

الان وقتش بود. از جا بلند شدم و گفتم:

- یه لحظه با اجازه ...

شبنم از نگاه من که صاف به آرتان دوخته شده بود ترسید و گفت:

- می خوای چی کار کنی؟!

با خنده گفتم:

- می خوام ازش خواستگاری کنم! به هم میایم نه؟

 

صدای داد بنفشه و شبنم در اومد. بی توجه به اونا به سمت میز پسرها راه افتادم نباید اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی میزشان توقف کردم هر چهار نفر مشغول شوخی و خنده بودند همین که حضورم را حس کردند نگاه هر چهار نفر به رویم ثابت شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

- ببخشید چند لحظه باهاتون کار دارم ...

بهراد زودتر از بقیه دست و پایش را جمع کرد و سریع از جا برخاست و گفت:

- بفرمایید خواهش می کنم ... قدم رو چشم ما می ذارید ...

با خشم به او نگاه کردم و گفتم:

- با شما هیچ کاری ندارم ...

بیچاره بهرادد و نشست. اینبار فربد خواست دهان باز کند و حرفی بزند که آرتان غرید:

- ساکت باش فربد ...

سپس با یک تا ابروی بالا پریده نگاهی به من کرد و گفت:

- امرتونو بفرمایید خانم؟

سعی کردم مثل خودش با غرور نگاهش کنم و گفتم:

- می تونم چند لحظه با شما تنها صحبت کنم؟

آرتان پوزخندی زد و گفت:

- نخیر.

کم مانده بود با مشت بکوبم تو صورت خوشگلش و بی ریختش کنم. مرتیکه نکبت! تو فکر کردی چه خری هستی که داری برای من که خودم خدای کلاس گذاشتنم کلاس می ذاری؟ سعی کردم از در قدرت وارد بشم و از همین رو گفتم:

- شازده پسر ... نمی خوام بخورمت فقط می خوام باهات یه معامله بکنم حالا هم چند لحظه بیا بشین سر اون میز و به حرف های من گوش کن.

سپس با تمسخر اضافه کردم:

- فکر میکردم شجاع تر از این حرف ها باشی!

حسابی به او برخورد چون بدون لحظه ای مکث از جا برخاست و بدون نگاه کردن به سمت من و حتی بدون توجه به جایی که نشان داده بودم در گوشه ای ترین نقطه سالن سر میزی دو نفره نشست. به ناچار من هم کنارش نشستم و یک لحظه نگاهم به بنفشه و شبنم افتاد که با دهان باز و چشمانی گشاد شده اندازه نعلبکی به من نگاه می کردند. آرتان که متوجه نگاه من شده بود پوزخندی زد و گفت:

- فکر کنم شرطو بردین! حالا شام امشب مهمون کدوم دوستتون هستین؟

سرم را کج کردم و گفتم:

- این مسخره بازیا مخصوص پسراست! این کارا در شان ما دخترا نیست بعدشم انگار شما خیلی خودتو دست بالا گرفتی!

همان پوزخنده مسخره کنار لبش نشست و زمزمه کرد:

- الان معلوم می شه!

با آمدن گارسون آرتان نیم نگاهی به من کرد و گفت:

- کارتون خیلی طول می کشه؟

- تقریباً ...

- پس من شاممو سفارش می دم.

به تبعیت از او من هم شامم را سفارش دادم و هر دو در سکوت به رو میزی خیره شدیم. آخر آرتان طاقت نیاورد و گفت:

- خانوم کوچولو ... وقت برای من طلاست! اگه حرفی برای گفتن نداری بهتره که من برم پیش دوستام.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- ببین آقا بزرگ ... دوستام منو خوب می شناسن! من حاضر بودم سرم بره ولی با هیچ پسری در این روابط هم کلام نشم. حرفایی که می خوام بزنم شاید از نظر شما خنده دار باشه ولی اینو بدون که من چاره ای جز این نداشتم ...

دستشو به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:

- حوصله صغری کبری چیدنای دخترونه رو ندارم ... برو سر اصل مطلب ...

با حرص گفتم:

- ولی باید بشنوی چون به اصل ماجرا کمک می کنه ...

وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:

- من اسمم ترساست ... دومین دختر یه خونواده متمول هستم ... تا حالا هر چی که خواستم به دست آوردم. خواهر بزرگم ازدواج کرده و رفته ... مادرمم یک سال بیشتره که فوت کرده ... بابام خیلی خیلی دوستم داره و روم حساسه ... فعلا هم من توی خونه تنها با عزیزم که مادر پدرم هست زندگی می کنم. از اینا بگذریم ... قصد من اینه که از شما برای انجام یه کاری کمک بگیرم ... خیلی های دیگه هستن که با کمال میل حاضرن این کارو برای من انجام بدن ولی من تمایلی به اونا ندارم چون اونا دنبال منافع خودشون هستن ... من دنبال یه آدم بی طرف می گشتم. من الان بیست سالمه دو ساله که دارم پشت کنکور در جا می زنمو امسال که قبول نشدم از بابام خواستم که منو برای تحصیلات بفرسته کانادا ولی بابام بنا به یه سری دلایل بهم این اجازه رو نمی ده ... این آخری به خاطر اصرار بیش از اندازه من آب پاکی رو ریخت روی دست من و گفت فقط در صورتی که ازدواج کنم می ذاره که برم ...

حرفم که به اینجا رسید سکوت کردم. آرتان که تا آن لحظه ساکت به حرف های من گوش می کرد به حرف آمد و گفت:

- خب! حالا من باید چی کار کنم؟

سرم را بالا آوردم و به نی نی چشمان عسلی اش خیره شدم نمی دانم چقدر طول کشید ولی آرتان به آرامی نگاهش را از من گرفت و به غذاها که گارسون روی میز می چید خیره شد. بعد از رفتن گارسون فرصت را غنمیت شمردم ... نفسم را آزاد کردم و گفتم:

- با من ازدواج کن!

ناگهان آرتان منفجر شد. زد زیر خنده و چنان می خندید که همه نگاه ها به سمتمان برگشته بود. تا به حال خنده صدادار آرتان را ندیده بود و برای همین هم از تعجب خشک شده بودم و به او زل زده بودم. بعد از چند لحظه که خوب خندید از جا بلند شد و گفت:

- دختره دیوونه!

قبل از اینکه فرصت کند از میز فاصله بگیرد صدایش کردم:

- آرتان ... لطفا بگیر بشین و بذار حرفم تموم بشه ...

دستش را به نشانه اینکه برو بابا! تکان داد و خواست برود که پریدم جلویش و گفتم:

- هنوز حرف من تموم نشده ...

کمی به سمتم خم شد که ترسیدم و یک قدم عقب رفتم. همه نگاه ها به سمت ما بود. آرتان که از این وضع کلافه شده بود گفت:

- بشینم بازم به چرت و پرت های تو گوش کنم؟ همه جور ابراز علاقه ای دیده بودم جز این مدلی ... توهم زدی خانوم کوچولو!

اعصابم خورد شده بود. تا به حال آنقدر تحقیر نشده بودم. دلم می خواست چنان دادی سرش بکشم که دیگه جرئت نکنه با من ایینطور حرف بزنه. همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه تونستم خرش کنم وقتی خرم از پل جست یک دل سیر بزنمش به تلافی حرف هایی که بهم زد. چنان دستامو مشت کرد که ناخن هایی دستم توی گوشت فرو رفت. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم:

- تا آخر حرفام بمون و هیچی نگو... فکر نکنم چزی ازت کم بشه! بعدش هر چی که گفتی قبوله!

هر کاری کردم نتونستم ازش خواهش کنم. با نگاهی به چشمام به حال گندم پی برد. شایدم دلش برام سوخت که دوباره برگشت و نشست سر جاش. منم نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. عرق سرد روی بدنم سرسره بازی می کرد. وقتی نگاه منتظرش را دیدم گفتم:

- ببین! من خودم شخصا از ازدواج بیزارم اونم در حد مرگ! ولی چون رفتن به کانادا بزرگترین آرزومه مجبورم یه مدت اسم یه مرد رو توی شناسنامه ام تحمل کنم. فقط یک سال با هم دوستانه زندگی می کنیم من توی این یک سال می رم دنبال کارای هر دومون ... بعد از اینکه ویزا درست شد با هم می ریم کانادا ... اونجا از هم جدا می شیم ... تو می تونی بمونی می تونی هم برگردی دیگه میل خودته. به خاطر اینکه یه اسم قراره وارد شناسنامه ات بشه من حاضرم هر جریمه ای رو تقبل کنم البته خودم یه پیشنهادی دارم ... ولی اگه تو نظر دیگه ای داری من قبول می کنم. من تو رشت یه ویلای هزار متری دارم رو به دریا بعد از اینکه کارام درست شد و خواستم برم اونو می زنم به نام تو ... در ضمن مهریه هم چیزی نمی خوام که فکر نکنی کاسه ای زیر نیم کاسه است. توی اون یک سال هم تو می تونی هر کاری که دلت خواست بکنی و هر جا که خواستی بری تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری حتی من خرجی هم ازت نمی خوام. حتی می تونی این قضیه رو از همه پنهان کنی ... خب حالا نظرت چیه؟ بازم حاضر نیستی به من کمک کنی؟

سرش را زیر انداخته بود و با غذایش بازی می کرد. معلوم بود که حرفام روش اثر گذاشته بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت:

- از کجا مطمئن باشم که بعد از یک سال طلاق می گیری؟

- اولا که قانون اینجا اینجوریه که مرد هر وقت بخواد می تونه زنشو طلاق بده دوما من بهت تعهد می دم ... حتی شده تعهد محضری! دیگه چی می گی؟!

چند لحظه خیره خیره نگام کرد. اول چشمو ابرومو بعد گونه ها و دماغمو ... روی لبام کمی بیشتر مکث کرد و سپس اومد روی هیکلم ... داشتم یه جوری می شدم! چرا اینجوری نگام می کرد. لجم گرفت و گفتم:

- اومدی بنگاه ماشین بخری حالا داری نگاه می کنی زدگی نداشته باشه؟!

خنده اش گرفت ولی لبخندش را فرو داد و با اخم گفت:

- فکرامو می کنم بعدا خبرشو بهت می دم

وقتی از سر میز برخاست هول شدم وگفتم:

- کی؟!

- هفته دیگه پنج شنبه ...

با خوشحالی از جا برخاستم و گفتم:

- باشه پس پنج شنبه دیگه همین جا منتظرتم ...

سری تکان دادم و پیش دوستانش برگشت. قبل از اینکه دوستانش فرصت کنند روی سرش بریزند چیزی به آنها گفت که هر سه ساکت نشستند. عین معلم های بداخلاق می مانست! بوی عطر تلخش هنوز هم توی دماغم بود. توی فکر و حال خودم بودم که ناگهان بنفشه و شبنم هوار شدند روی سرم:

- درد تو جونت! چه زری داشتی می زدی دو ساعته؟ حالا دیگه ما غریبه شدیم تنها تنها نقشه می کشی؟

خندیدم و گفتم:

- ای بابا! چرا مثل سگ هار می مونین؟ فکر نمی کردم باهام موافق باشین برای همینم بهتون چیزی نگفتم!

- معلومه که مخالفت می کردیم. آخه من گفتم خوشگل وخوش تپ و پولدار ولی دیگه نگفتم برو سراغ آلن دلون! همون جانی دپ هم راضی بودیم!

شبنم گفت:

- به خدا هر آن منتظر بودم بزنه تو گوشت با اون اخمی که اون کرده بود من جای تو بودم خودمو خیس می کردم.

- بله منم اگه یه ذره جلوش خودمو ول می دادم پدرمو در می آورد. همچین پاچه اشو گرفتم که جرئت نکرد حرف بزنه! خودش توش مونده بود ...

- بهش چی گفتی؟ اون چی گفت؟

- همه شرایط خودمو و شرایط این ازدواج مسخره رو براش گفتم اونم گفت باید فکر کنم ...

- حتما ویلا رو گفتی که کوتاه اومده ...

- ویلا رو هم گفتم ولی دلیلش این نبود ... از اون بچه خر پولاست اگه تا الانم شک داشتم الان دیگه مطمئن شدم. بنفشه می دونی ساعتش چه مارکی بود؟

- هان؟

- رولکس!

بنفشه چشماش گشاد شد و گفت:

- کم کمش هشت میلیون تومن پول ساعته!

- آره و فکر نمی کنم اصلا دنبال پول باشه ...

- هه ساده ای ها! این پولدارا بیشتر حرص مال دارن.

- نمی دونم در هر صورت رفته که فکر کنه.

- وای خدا جون من از هیجان دارم می میرم. بلا گرفته قبلش یه ندا بده که اینجوری آدم سکته نزنه!

خندیدم و از جا برخاستم . باید می رفتم خونه و روی این نقشه حسابی کار می کردم بدون نگاه کردن به آرتان و دوستاش پول میزو حساب کردم و با بچه ها از رستوران خارج شدیم. هر چند که به قول بنفشه و شبنم نگاه آرتان تا لحظه آخر رو من میخکوب بوده ...

خیلی استرس داشتم. تازه دوشنبه بود معلوم نبود تا پنج شنبه چه اتفاقایی قراره بیفته! با صدای زنگ گوشیم پریدم بالا و گفتم:

- مرگ! اونوقت وقتی سایلنتت می کنم می گی چرا!

بچاره گوشی انگار شعور داشت. عکس مانی روی صفحه بود. اولین بار بود که مانی با من تماس می گرفت. با تعجب گوشی را برداشتم و جواب دادم:

- الو ...

- سلام خواهر زن عزیز!

- به سلام داماد گلمون ... پارسال دوست امسال آشنا ... شماره گم کردین!

خندید و گفت:

- زلزله ! زبون به دهن بگیر بذار حالتو بپرسم ...

- خوبم مرسی ...

همینطور که می خندید گفت:

- کاملا معلومه که خیلی خوبی ... خانوم بیکاری یا کار داری؟

- چطور؟

- می خوام یه توک پا بیای شرکت ...

- خبری شده؟ باز چک باید حمل کنم؟ ای بابا شما منو حمال کردین رفت ...

- نخیر قرار نیست چک بهت بدم با خودت کار دارم.

- اوضع مشکوکه ها! چی کارم داری؟

- دختر خوب اگه بیای خودت می فهمی!

- خیلی خوب باشه ... الان می یام.

- آفرین پس منتظرم ...

گوشی را که قطع کردم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون. حال رانندگی نداشتم زنگ زدم آژانس بیاد. نیمائه عجیب مشکوک می زد! یعنی چی کارم داشت؟ وای خدا جون! حتما می خواد جوش داداششو بزنه ... کاش گفته بودم سرم درد می کنه و از زیرش در می رفتم... ولی دیگه کاری بود که شده بود. با اخم سوار آژانس شدم و هی به جون خودم غر زدم:

- دختر خنگ! آخه مانی با تو چی کار داره! عین این منگولا می مونی. دو ساعت تیپ می زنه بعدشم زنگ می زنه آژانس تازه یادش می افته کجا چه خبره! سازمان عقب افتادگان رو باید بدن تو اداره اش کنی ...

راننده که از زمزمه های من تعجب کرده بود از توی آینه زل زده بود به من. عصبی بودم تازه بدتر شدم. داد زدم:

- هان چیه؟ آدم ندیدی؟

بیچاره ترسید و نگاشو به جلو دوخت. جلوی شرکت پیاده شدم و پول تاکسی را حساب کردم. چقدر دلم می خواست زنگ بزنم به مانی بگم تصادف کردم نمی تونم بیام ولی آخرش که چی؟ بالاخره یه روز منو خفت می کرد. سوار آسانسور شدم و با خودم گفتم:

- پاچه آتوسا رو می تونی بگیری به مانی چی می خوای بگی؟

از آسانسور پیاده شدم و زنگ در شرکت را زدم. عمو قاسم درو باز کرد و با دیدن من سریع رفت کنار و گفت:

- بفرمایید خانوم خیلی خوش اومدین ...

داشتم از خنده می ترکیدم! بیچاره چه حسابی برد ازم! وارد که شدم خود عمو قاسم سریع مانی را خبر کرد. مانی از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من گل از گلش شکفت:

- به به خواهر زن عزیز!

لبخند زدم و گفتم:

- بگو نون زیر کباب ...

- می خوای آتوسا بندازتم بیرون؟

- وا چرا؟

- آخه می گه نون زیر کباب خوشمزه تر و عزیز تر از کبابه!

- حسود خانومه این آتوسا چقدر ...

منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد و گفت:

- همین کاراش منو دیوونه اش کرده دیگه ...

- اه اه سطل ماستی هست خدمتتون؟

با تعجب گفت:

- سطل ماست می خوای واسه چی؟

- حالم بد شد از حرفات آخه! نیاز پیدا کردم بهش ...

مانی چند لحظه نگاهم کرد و بعد انگاز تازه متوجه حرف من شد که شروع کرد به خندیدن. نشستم روی مبل چرم و نرمش و گفتم:

- اووه حالا انگار چی گفتم؟ گفتی بیام اینجا دلقک بازی در بیارم بخندی؟

نشست روبروی من و گفت:

- نه گفتم بیای اینجا تا با هم دوستانه گپ بزنیم ....

- اووه کی می ره این همه راهو!

در اتاق باز شد و عمو قاسم با سه لیوان آب پرتغال وارد شد. ابتدا سینی را جلوی مانی گرفت و سپس خودش دو لیوان دیگر را جلوی من روی میز قرار داد. خنده ام گرفته بود شدید ... مانی هم بدتر از من. عمو قاسم با گفتن:

- نوش جونتون ...

از اتاق رفت بیرون و اونوقت تازه من و مانی ترکیدیم از خنده و مانی در میان خنده گفت:

- چه نسخی از این بدبخت گرفتی تو ...

- می خواست درو روی من نبنده ...

- اون بیچاره از کجا باید می دونست که تو کی هستی؟

- خیلی خوب باشه قبول حال کل کل ندارم ... بگو ببینم با من چی کار داری داماد!

جرعه ای از آب پرتقالش رو خورد و گفت:

- شنیدم خواهرزنم بزرگ شده!

- اشتباه به عرضتون رسوندن ...

- ا ولی من شنیدم دو تا دوتا خواستگار برات می یاد ... اونم چه خواستگارایی!

ای خدا شروع شد! گفتم:

- از بس خرن! نمی دونن دارن از چه عجوبه ای خواستگاری می کنن. سند بدبختیشونو می خوان امضا کنن.

- خیلی هم دلشون بخواد تو یه گوله آتیشی تو خونه هر مردی که بری اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمینه و چقدر من دلم می خواست ...

- دلت می خواست چی؟

- دلم می خواست که اون مرد داداشم باشه ...

سرمو پایین انداختم. چی داشتم که به مانی بگم. اگه بگم من بچه ام بعد دو روز دیگه که شاید با آرتان ازدواج کنم می گه تو که بچه بودی! اگه بگم قصد ازدواج ندارم تازه بدتر می شه. اگه بگم دلم جای دیگه است هم خودش کلی حرف داره! چی بگم من به مانی؟ مانی که سکوتمو دید گفت:

- خانوم خانوما شما حق انتخاب داشتین ... منم نمی خوام بهت بگم باید به درخواست نیما جواب مثبت بدی فقط خیلی دوست دارم بدونم واسه چی بهش جواب رد دادی. شاید ایرادی توی داداش من دیدی که اون ایراد قابل رفع شدن باشه.

- حرف سر اینا نیست مانی.

- پس چیه؟

- من و نیما به درد هم نمی خوردیم ...

- چرا؟ چون جفتتون شیطونین؟ اتفاقا نیما اصلا پسر شیطونی نیست فقط وقتایی که تو رو می دید هم به خاطر شادی دیدن تو و هم به خاطر شخصیت شیطون تو بود که شیطنت می کرد.

- مشکل اینم نیست ... مشکل اینه که من نمی تونم به نیما به چشم شوهر نگاه کنم ... هیچ وقت اونجوری نگاش نکردم. من به نیما و تو به چشم داداشای نداشته ام نگاه می کنم.

ارواح عمه ات! انگار یادم رفته داشتم خر می شدم جواب مثبتو بدم به نیما ... مانی چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:

- هیچ جوره نظرت عوض نمی شه؟

- نه ...

- حیف شد آخه نیما خیلی داغونه . شاید درست نباشه اینا رو واسه تو بگم و بیشتر از این غرور داداشمو له کنم ولی دلم براش می سوزه. از وقتی جواب منفی بهش دادی یه لقمه غذا هم نتونسته بخوره ... به زحمت توی خونه پیداش می شه وقتی هم که میاد یه راست می ره توی اتاقش ... عشقش به تو سطحی و زودگذر نبود ... نمی تونه فراموشت کنه ...

دوباره در قالب یخی خودم فرو رفتم:

- فقط می تونم بگم متاسفم و امیدوارم هر چه زودتر فراموش کنه ...

مانی آهی کشید و گفت:

- یه چیزی دیگه هم می خواستم بگم ولی ... شاید بهتره که من نگم ...

با کنجکاوی نگاهش کردم که از جا برخاست و گفت:

- الان بر می گردم ...

از اتاق که بیرون رفتم تکیه امو دادم به مبل و چشمامو بستم. دلم برای نیما می سوخت. ولی هیچ دلم نمی خواست کسی فکر کنه توی این جریان من مقصر بودم. مگه من بهش گفتم عاشق من بشه؟! حسابی توی فکر بودم و نفهمیدم کسی اومده توی اتاق. از صدایی که درست پشت سرم بلند شد سه متر پریدم بالا:

- سلام ...

سریع برگشتم و نوید را پشت سرم دیدم. با دیدن رنگ و روی پریده من سریع گفت:

- خیلی عذر می خوام قصد ترسوندنتون رو نداشتم ...

با اخم گفتم:

- حالا که اینکارو کردین ... اصلا شما اینجا چی کار دارین؟ مگه اینجا اتاق مانی نیست؟

قدمی جلو اومد و گفت:

- مانی از من خواست که بیام ...

- مانی خواست که بیاین؟ به چه دلیل؟

- که در مورد جواب منفی شما با هم صحبت کنیم ...

نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:

- ای بابا! این مانیم امروز چه گیری داده هی دنبال دلیل می گرده ها!

- مانی دنبال دلیل نمی گرده ... این منم که می خوام بدونم چرا ؟

قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:

- می تونم بشینم؟

- خواهش می کنم شرکت شماست! از من می پرسین؟

- اختیار دارین ... خوب نگفتین؟

- آخه چی بگم؟ دلایل من شخصیه!

- فکرشم نمی کردم که جواب رد بشنوم! فکر میکردم دست روی هر کسی که بذارم بهم نه نمی گه.

ب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







گور